دست و پا شکسته
آدم هایی که سال هاست می نویسند ولو دست و پا شکسسته و غیر حرفهای، مثل خودم :)) ننوشتن برای آن ها محال میشود! پس از انفجار بلاگفا و رفتن به اینستاگرام، نزدیک ده سالی هست که آنجا می نویسم! اما واقعا فضای امنی نیست! انگار که در وسط کوچه پر از دوست و آشنا و غریبه درب منزل را باز گذاشتهای و همزمان داری فریاد می زنی! این که نشد زندگی! فلذا آنجا بیشتر از روزمرگیهای قابل انتشار، عمومیها، سیاسیجات و واکنش ها می نویسم و حرصم را خالی می کنم:)) فیدبک خوب هم گرفتم اما دلیل بازگشتم به بیان و فضای وبلاگی نوشتن در یک فضای امن و رها بود! برای خالی شدن! کانه در یک پارک خوشگل غریبه مثل جمشیدیه، در یک جای خلوت و دنج نشسته باشم و خط خطی کنم تا گه گاه نفسی تازه کرده باشم و در عین حال نوشته های شما را بخوانم و بروم در یک فضای متفاوت از خودم و درس بگیرم و لذت ببرم!
خواستم اینجا خصوصیتر بنویسم اما دیدم باز هم نمیشود که نمیشود! چرا؟ چون اهل فریاد زدن خصوصیجات، دردها و سفره باز کردن نیستم:) برای همین هم این هدف محقق نشد :)) حالا سابق زمان بلاگفایی بودن در یک وبلاگ فقط تحلیل سیاسی، اجتماعی و مذهبی می نوشتم و در یک وبلاگ هم فقط حرف دل، که آن وبلاگ دلی بعدتر تبدیل شد به فضایی برای دلبری از حضرت همسر عزیزتر از جانم با پستهای رمزدار کاملا شرعی و حلال البته:))) اما انگار این روزها محتاطتر و بی رمقتر شدم! برای همین هم زدم در خط هرچه پیش آید خوش آید نویسی ولو یک بیت شعر، یک خط حدیث! ولو مثل این پست، حرف مانده بر سر دل! شاید هم خصوصیتر، از دغدغه ها، برای خانواده! برای پسر 4 و نیم ساله ای که وقتی میپرسی آقا محمدحسن دوست داری بزرگ شدی چه کاره بشی؟ می گوید: دوست دارم بابا احمد بشم و قند در دلم آب می شود! و کلی حرف دیگر
خلاصه با این خط خطیها و نوشتنهای بی خط و رنگ خاطرتان مکدر نشود الهی :)
البته خب آدم عاقل ببیند چیز دندان گیری نصیبش نمی شود شیک و مجلسی کلوز وبلاگ را می زند و می رود سراغ بعدی، حلا اگر وبلاگ را نخوانده بستید و رفتید، رک و بی پرده بگویید که فلانی چرت ننویس تا بدانم دور و برم چه خبر است، چون اینجا که نمی شود بلاک کرد پس حداقل تلاش کنم برای خوب شدن:))
خدا پسرتون و حضرت همسر رو براتون حفظ کنه. :)
بنویسید، ولو کم، بنویسید که نفسهای اینجا وابسته به نوشتههاست. :)
تا نفس و کلمه ای باشه می نویسم ان شاء الله :))