چماق و اصلاح ؟ حاشا!
یادم میاد دبیرستانی که بودم مو فشن میکردم، منو میدیدی میگفتی با کله رفتی تو پریز برق ( مد اوایل دهه 80 همین بود، برقی!) یه تیکه ریش نیم بند زیر چونه هم میذاشتم و حس می کردم روی ابرها سیر میکنم و خفن روزگار شدهام! هر کسی هم حرفی میزد جبهه میگرفتم که به انتخابم احترام نذاشتی من همینم برو بابا و خلاصه غربتی بازی!البته بگم اهل نماز و روزه و هیات هم بودم!!
یه بار مردی از فامیل رسما به من معترض شد قبل تر هم اعتراضشو به گوش دیگران رسونده بود که فلانی با این تیپش... ! بدجوری بهم برخورد و احساس کردم باید از لج اونم که شده ادامه دهم این راه پر نور را!
می بالیدم که راه من این است و روی انتخابم محکم ایستاده ام!!! پدر بزرگی داشتم که بهش می گفتن آشیخ غلام عباس! شیخ بزرگ و عارف مسلکی بود! همیشه خندان بود، کم حرف میزد ولی به قاعده، لطیف، شوخ و پر حکمت! هر بار منو میدید با خنده می گفت: ریش تراشها هم دیگه مثل قدیم نیستند یه جا رو می زنند یه جا رو نه و بوسم می کرد:)) من در عین آرامشی که ازش می گرفتم خجالت زده هم بودم! دیگه احساس غرور نمیکردم، لج باز نمیشدم و نوری در این راه نمی دیدم!
پ.ن:
اواخر دهه هشتاد تیپ و مشی من تغییر کرد، نه با اعتاب و کنایه آن فامیل مسئولیت پذیر بلکه با اختیار خودم، محققانه به لطف نگاه پدرانه امام عصر علیه السلام. حالا الانم چیزی نیستما :)) غرض این که
چماق را زمین بذار :)
چه بامزه میگفته پدربزرگتون
متاسفانه مهارت یاد نگرفتیم
فکر میکنیم مثلا سرکوفت و سرزنش طرف مقابل رو به خودش میاره