ســــجــــــنــــــــ

ســــجــــــنــــــــ

فرج وقتی می رسد که دل از همه ببریم و فقط حضرت باران را بخواهیم...
#تشنگی

کلمات کلیدی
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

گفتم یکم بیشتر از خودم بنویسم :))

خدارو چه دیدی شاید پیمانه پر شد و زود رفتیم و محمدحسن و محمدحسین بزرگ شدن

و رسیدن به وبلاگ باباشون، خواستن وقت بذارن بخونند ببینند چی به چی بوده

جونم براتون بگه دهه هشتاد اوج سیاسی بودن من بود

نوک نوک قله بودم، میتینگ، سمینار، کلاس، مطالعه، ستاد انتخاباتی، مسئولیت های مختلف تو بسیج و ...

وقتی لشگریان عشق رو زدم این شور سیاسی دیگه به اوج رسید

مخصوصا که شهید محمدحسن احدی نژاد و محمد زارعی هم باهام بودن فلذا هیجان بیشتر هم شد

یک سری از پست ها رفت فارس، مشرق و ... انگیزه بیشتر هم شد

وقت خالی پیدا می کردیم پست می نوشتیم، باز مباحثه و مناظره می کردیم

مخصوصا که رفقای جدیدی هم پیدا کرده بودم از جمله علی زکریایی و ...

حاج علی؟ جانم؟ بیا فلان وبلاگ آتئیسته، بهمان وبلاگ ضد انقلابه بریزیم بهم

میریختیم بهم، فقط وبلاگ هم نبود، یکم تو فیس بوک هم فعال بودیم

تو همین مسیر پر هیجان وبلاگ نویسی بودم که با همسرم آشنا شدم

خیلی زود ایشون شدن مخاطب خاص مطالبم

کنجکاوانه تمام پست های وبلاگ و نظراتش رو خوندم در نتیجه بیشتر شیفته شدم

حتی وبلاگ دوستانش هم می خوندم تا اطلاعاتم کامل تر بشه

فلذا اینقدر خوندم که دوستانش رو هم شناختم :))

بعد از یک مدتی همسرم متوجه این علاقه و توجه من شد

دیری نپایید که ایشونم هم پیگیر و علاقه مند شد :)))

وبلاگ باز می کردم بعد هر پست منتظر بودم کامنت ایشون رو ببینم، می دیدم و قند تو دلم آب میشد

یه وبلاگ دومی هم داشتم تا باران، اونجا دل نوشته می نوشتم

بعد این شیفتگی اونجا تبدیل شد به محفلی برای نوشتن های غیر مستقیم برای او!

این نکته رو متذکر بشم رابطه ما ابدا به سمت دوستی و این مباحث نرفت

دیگه بعد کلی تجربه پخته تر شده بودم و همسرم هم بسیار مقید بود :)

ممارست، صبر و پیگیری من ادامه دار شد

هر جا نشانی از ایشون بود حاضر میشدم :)))

از غرفه دانشگاهشون تو نمایشگاه کتاب بگیر تا کلاس مشترک خبرنگاری :)))

اونجا هم ارتباط صمیمانه شکل نگرفت اما علاقه و عشق به حد اعلای خودش رسید

سال سوم دیگه رسما پست رمزدار می نوشتم و رمز میدادم، کامنت ها عمیق تر شدن

تا این که دل رو زدم به دریا و بعد کلی صحبت با بابا و مامان رفتیم خواستگاری :))

پدر همسر خیلی سفت و سخت بود فلذا پروسه خواستگاری ما یک سال طول کشید

اما سماجت من باعث شد از خواستگاری به جلسات آشنایی برسیم

دیگه جلسات آخر کار تمام شده بود، به بهانه آشنایی جلسه میذاشتیم اما هدف فقط دیدار بود:)

نشون به اون نشون که بعد هر دیدار عکس حواشی جلسه پست اینستاگرام میشد اما خب اسمش آشنایی بود

سماجت ما ، وساطت اساتید مشترک و صحبت های اساتید دانشگاه امام صادق علیه السلام

باعث شد که در نهایت ما سال 94 بهترین فصل زندگی خودمون رو شروع کنیم ، عروسی و این حرف ها :))

بلاگفا هم که ترکیده بود فلذا حضور ما حقیقی با چاشنی اینستاگرام بود

من این وسط اینجا رو هم زده بودم میومدم سر میزدم اما اصل فعالیتم اینستاگرام بود

هنوز یک سال نشده بود که تحقیقات و واکاوی اعتقادی سیاسی ما شروع شد

یک سال تحقیق مستمر و صحبت با اساتید مختلف حتی نمایندگان مراجع در ایران و عراق

ما رو رسوند به نقطه جدید زندگی :)

نقطه جدید زندگی چجوریه؟

بماند، دیگه پست طولانی شد

اوصیکم بتقوی الله :)))

پ.ن:

رفیقم علیرضا در متن داستان ما بود میگفت میذاری بچه هات هم مثل خودت مجازی ازدواج کنند؟

میگفتم اگه مثل ما باشند، اگه ملاحظات و رعایت های ما رو داشته باشند، آره چرا نذارم؟ میذارم :)

  • پسر انسان

حقیقتا بعد از فوت پدر بزرگای عزیزم که به فاصله نسبتا کوتاهی از هم رفتن دیگه مرگ عزیز رو تجربه نکردم

تااااا 40 روز پیش که رفیقم برادرم عزیزم شهید محمدحسن احدی نژاد رفت

به نوعی صمیمی ترین دوست من محسوب میشد و از رفتنش بدجوری جا خوردم و هنوز هم تو شوکم

اما رفتنش یه ثمری داشت برام

من حقیقتا عجیب به خودم اومدم

دیگه اونقدر مثل قبل نگران دنیام نیستم

یکمی رها شدم

حس میکنم در آماده ترین حالت ممکن برای مرگ قرار دارم

به ناگهانی رفتن

کوتاه بودن عمر

به بازی بودن دنیا

به سخت نموندن و سخت گذشتن

ایمان پیدا کردم

این که میشه یهو تو اوج جوانی بذاری و بری

بهت کمک میکنه که خیلی بیخیال تر از این بشی

بله من چند وقته خیلی رهاتر شدم

خروار خروار خاطره و دلبستگی داشته باشی

کیلو کیلو برنامه و فکر داشته باشی

بازم یهو میذاری و میری

این همه خاطره! موند؟ رفت آقا رفت

آخرش چی شد؟

تهش همونجایی است که سیدمحمدحسن رفت

انگار همین پریشب بود که من و خانومم با سید و خانوم تازه عقد کرده اش

رفتیم هلیم سید مهدی تجریش

کلی کیف کردیم و خندیدیم

انگار هفته پیش ساقدوش عروسیش شدم

انگار دو هفته پیش بود تو برف سنگین جاده فیروزکوه دماوند زدیم کنار هلیم گرفتیم

خوشحال که هلیم داااغ پیدا شد اما از توش یک در میون رگ میکشیدیم بیرون

ولی خدا رو شکر می کردیم تو این برف یه جا بازه گرم شدیم

عه رفت زیر خاک؟

خلاصه خیلی آماده ترم خیلی

اگه خانومم و بچه هام نبودن همین یه ذره انگیزه هم برای ماندن نداشتم

اگه عشق به اهل البیت علیهم السلام نبود و نوکری کردن

دنیا برام سیاه میشد

میخوام آماده تر برم

مشتاقم تو برزخ ببینمش

باز اکسپلور بهم نشون بدیم و کل کل کنیم و قاه قاه بخندیم

  • پسر انسان

اون شاید شب بود من پسر انسان

با هم جنجال به پا کردیم

با هم دانشگاه رفتیم

کلاس پیچوندیم کلاس رفتیم

پارکینگ دانشگاه خونه هم دیگه خوندیم و نخوندیم و پاس شدیم

تو برف گیر می کردیم

با هم سینما می رفتیم

شنبه به شنبه هفت جیرانی رو تحلیل می کردیم

چ دیدیم قلاده ها و اخراجی ها دیدیم

اختلاف عقیده سیاسی سنگین پیدا کردیم

اما سر سوزنی رفاقتمون بهم نخورد چون جنبه درک تفاوت ها رو داشتیم

بحث می کردیم اما تهش می خندیدیم

ساقدوش عروسیش که شدم تازه فهمیدم چقدر زود بزرگ تر شدیم

بچه دار که شدیم فهمیدم داریم پیر میشیم

خلاصه پسر باغ بالا رفت

کلی خنده جا موند، رفت

امسال کربلا قدم به قدم به یادش بودم

تو این سی و اندی روز هر روز بهش فکر کردم غصه خوردم

هنوز هم باهاش اختلاف عقیده دارم

تو برزخ بعد این که دستمو گرفت و شفاعتم کرد ازش می پرسم و بهش میگم چه خبر؟؟ :))))

هر روز تو فکرشم

هر روز خاطراتمونو مرور می کنم

چقدر باهات خندیدم رفیق

چقدر نوحه گوش کردیم عشق رضا هلالی

دنیااااااااااااااااااااا.

پ.ن:
آشفته ام اما دل خوشم به امداد حضرت حجت ابن الحسن علیهما السلام :)

  • پسر انسان