گفتم یکم بیشتر از خودم بنویسم :))
خدارو چه دیدی شاید پیمانه پر شد و زود رفتیم و محمدحسن و محمدحسین بزرگ شدن
و رسیدن به وبلاگ باباشون، خواستن وقت بذارن بخونند ببینند چی به چی بوده
جونم براتون بگه دهه هشتاد اوج سیاسی بودن من بود
نوک نوک قله بودم، میتینگ، سمینار، کلاس، مطالعه، ستاد انتخاباتی، مسئولیت های مختلف تو بسیج و ...
وقتی لشگریان عشق رو زدم این شور سیاسی دیگه به اوج رسید
مخصوصا که شهید محمدحسن احدی نژاد و محمد زارعی هم باهام بودن فلذا هیجان بیشتر هم شد
یک سری از پست ها رفت فارس، مشرق و ... انگیزه بیشتر هم شد
وقت خالی پیدا می کردیم پست می نوشتیم، باز مباحثه و مناظره می کردیم
مخصوصا که رفقای جدیدی هم پیدا کرده بودم از جمله علی زکریایی و ...
حاج علی؟ جانم؟ بیا فلان وبلاگ آتئیسته، بهمان وبلاگ ضد انقلابه بریزیم بهم
میریختیم بهم، فقط وبلاگ هم نبود، یکم تو فیس بوک هم فعال بودیم
تو همین مسیر پر هیجان وبلاگ نویسی بودم که با همسرم آشنا شدم
خیلی زود ایشون شدن مخاطب خاص مطالبم
کنجکاوانه تمام پست های وبلاگ و نظراتش رو خوندم در نتیجه بیشتر شیفته شدم
حتی وبلاگ دوستانش هم می خوندم تا اطلاعاتم کامل تر بشه
فلذا اینقدر خوندم که دوستانش رو هم شناختم :))
بعد از یک مدتی همسرم متوجه این علاقه و توجه من شد
دیری نپایید که ایشونم هم پیگیر و علاقه مند شد :)))
وبلاگ باز می کردم بعد هر پست منتظر بودم کامنت ایشون رو ببینم، می دیدم و قند تو دلم آب میشد
یه وبلاگ دومی هم داشتم تا باران، اونجا دل نوشته می نوشتم
بعد این شیفتگی اونجا تبدیل شد به محفلی برای نوشتن های غیر مستقیم برای او!
این نکته رو متذکر بشم رابطه ما ابدا به سمت دوستی و این مباحث نرفت
دیگه بعد کلی تجربه پخته تر شده بودم و همسرم هم بسیار مقید بود :)
ممارست، صبر و پیگیری من ادامه دار شد
هر جا نشانی از ایشون بود حاضر میشدم :)))
از غرفه دانشگاهشون تو نمایشگاه کتاب بگیر تا کلاس مشترک خبرنگاری :)))
اونجا هم ارتباط صمیمانه شکل نگرفت اما علاقه و عشق به حد اعلای خودش رسید
سال سوم دیگه رسما پست رمزدار می نوشتم و رمز میدادم، کامنت ها عمیق تر شدن
تا این که دل رو زدم به دریا و بعد کلی صحبت با بابا و مامان رفتیم خواستگاری :))
پدر همسر خیلی سفت و سخت بود فلذا پروسه خواستگاری ما یک سال طول کشید
اما سماجت من باعث شد از خواستگاری به جلسات آشنایی برسیم
دیگه جلسات آخر کار تمام شده بود، به بهانه آشنایی جلسه میذاشتیم اما هدف فقط دیدار بود:)
نشون به اون نشون که بعد هر دیدار عکس حواشی جلسه پست اینستاگرام میشد اما خب اسمش آشنایی بود
سماجت ما ، وساطت اساتید مشترک و صحبت های اساتید دانشگاه امام صادق علیه السلام
باعث شد که در نهایت ما سال 94 بهترین فصل زندگی خودمون رو شروع کنیم ، عروسی و این حرف ها :))
بلاگفا هم که ترکیده بود فلذا حضور ما حقیقی با چاشنی اینستاگرام بود
من این وسط اینجا رو هم زده بودم میومدم سر میزدم اما اصل فعالیتم اینستاگرام بود
هنوز یک سال نشده بود که تحقیقات و واکاوی اعتقادی سیاسی ما شروع شد
یک سال تحقیق مستمر و صحبت با اساتید مختلف حتی نمایندگان مراجع در ایران و عراق
ما رو رسوند به نقطه جدید زندگی :)
نقطه جدید زندگی چجوریه؟
بماند، دیگه پست طولانی شد
اوصیکم بتقوی الله :)))
پ.ن:
رفیقم علیرضا در متن داستان ما بود میگفت میذاری بچه هات هم مثل خودت مجازی ازدواج کنند؟
میگفتم اگه مثل ما باشند، اگه ملاحظات و رعایت های ما رو داشته باشند، آره چرا نذارم؟ میذارم :)
- ۷ نظر
- ۲۰ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۳۰