می گذره
حقیقتا بعد از فوت پدر بزرگای عزیزم که به فاصله نسبتا کوتاهی از هم رفتن دیگه مرگ عزیز رو تجربه نکردم
تااااا 40 روز پیش که رفیقم برادرم عزیزم شهید محمدحسن احدی نژاد رفت
به نوعی صمیمی ترین دوست من محسوب میشد و از رفتنش بدجوری جا خوردم و هنوز هم تو شوکم
اما رفتنش یه ثمری داشت برام
من حقیقتا عجیب به خودم اومدم
دیگه اونقدر مثل قبل نگران دنیام نیستم
یکمی رها شدم
حس میکنم در آماده ترین حالت ممکن برای مرگ قرار دارم
به ناگهانی رفتن
کوتاه بودن عمر
به بازی بودن دنیا
به سخت نموندن و سخت گذشتن
ایمان پیدا کردم
این که میشه یهو تو اوج جوانی بذاری و بری
بهت کمک میکنه که خیلی بیخیال تر از این بشی
بله من چند وقته خیلی رهاتر شدم
خروار خروار خاطره و دلبستگی داشته باشی
کیلو کیلو برنامه و فکر داشته باشی
بازم یهو میذاری و میری
این همه خاطره! موند؟ رفت آقا رفت
آخرش چی شد؟
تهش همونجایی است که سیدمحمدحسن رفت
انگار همین پریشب بود که من و خانومم با سید و خانوم تازه عقد کرده اش
رفتیم هلیم سید مهدی تجریش
کلی کیف کردیم و خندیدیم
انگار هفته پیش ساقدوش عروسیش شدم
انگار دو هفته پیش بود تو برف سنگین جاده فیروزکوه دماوند زدیم کنار هلیم گرفتیم
خوشحال که هلیم داااغ پیدا شد اما از توش یک در میون رگ میکشیدیم بیرون
ولی خدا رو شکر می کردیم تو این برف یه جا بازه گرم شدیم
عه رفت زیر خاک؟
خلاصه خیلی آماده ترم خیلی
اگه خانومم و بچه هام نبودن همین یه ذره انگیزه هم برای ماندن نداشتم
اگه عشق به اهل البیت علیهم السلام نبود و نوکری کردن
دنیا برام سیاه میشد
میخوام آماده تر برم
مشتاقم تو برزخ ببینمش
باز اکسپلور بهم نشون بدیم و کل کل کنیم و قاه قاه بخندیم
- ۰۴/۰۵/۰۹
اسمشون رو سرچ کردم چقدرم خوشحالی کردن از شهادتشون ... هرچقدر این شادیا بیشتره یعنی اون آدم اثرگذارتر بوده
تسلیت میگم و تبریک... الان یه رفیق شهید دارید که دستتون رو میگیره